[ad_1]
قصه ضرب المثل یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی
ضرب المثل یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی در مورد افرادی که بدون اندیشه و اندیشه کاری انجام میدهند و سپس از کرده پشیمان میشوند، به کار میرود.
قصه ضرب المثل :
روزگاری دور ، در شهری پادشاه مهربانی زندگی میكرد او مشكلات مردم را خوب گوش میكرد و تا آنجا كه در توانش بود در رفع مشكلات آنها فعالیت میكرد.پادشاه با زنش تنها زندگی میكرد. آنها سالیان سال بود كه ازدواج كرده بودند ولی بچهدار نمیشدند.
در سالهای تنهایی پادشاه راسوی كوچكی را به قصر آورد و از آن مراقبت میكرد، كم كم پادشاه راسو را تربیت كرد و همه كار به او یاد داد. هركس راسو را میدید بهت میكرد كه این حیوان اینقدر كارهای عجیب انجام میدهد.
بعد از چندین سال حكیمی به شهر آنها آمد. حكیم گفت: میتواند دارویی به پادشاه و زنش دهد كه بچهدار شوند. چند ماه بعد پادشاه و همسرش صاحب پسری شدند كه نه تنها سبب خوشنودی پادشاه و همسرش بلكه سبب خوشنودی همهی مردم شهر شد و مردم دوست داشتند بعد از این پادشاه مهربان فرزند او جانشینش شود.
پادشاه زنی را به عنوان دایه برای كودك انتخاب كرد تا مراقب كودك باشد. راسو میدانست كه این كودك به تندی مورد توجه پادشاه و همسرش میباشد راسو هم نسبت به كودك بیبلا و مهربان بود. یك روز عصر كه دایه كنار كودك به خواب رفت، پنجره باز بود و ماری از پنجره داخل اتاق كودك شد، در همین حین راسو كه در منزل میچرخید داخل اتاق كودك شد و دید مار داخل گهوارهی كودك شد.
به سرعت روی مار پرید و با چنگالهایش مار را مجروح كرد. آنقدر مار را به اطراف كوبید تا مار مجروح مُرد. از صدای جیغ و زد و خورد راسو و مار دایه بیدار شد و راسوی خونین را كنار گهوارهی كودك دید. دایه ابتدا كرد به جیغ زدن و كمك خواستن. پادشاه و همسرش كه صدای دایه را شنیدند با سرعت خود را به اتاق كودكشان رساندند و تا رسیدند راسو را دیدند كه چنگالها و دهانش خونین میباشد.
پادشاه خیلی ترسیده بود و فكر كرد، راسو كودكش را كشته، به همین دلیل سریع شمشیرش را از غلاف درآورد و با یك ضربه راسو را دو نیم كرد. و بعد با سرعت به پیجویی كودكش رفت وقتی پادشاه به بالای گهواره رسید دید فرزندش زنده میباشد و یك مار دو نیم شده در گهواره میباشد. تازه فهمید كه راسوی سرنوشت برگشته چقدر فعالیت كرده بوده و با مار جنگیده بوده تا توانسته بود قبل از اینكه مار آسیبی به كودك پادشاه برساند او را بكشد.
پادشاه خیلی از كار خود پشیمان شد و گفت: یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی . من با سرعتای كه كردم حیوانی كه تا این حد مهربان و وفادار بود را به آسودگی از بین بردم. ولی دیگر پشیمانی هیچ سودی نداشت.
منبع:rasekhoon.net
[ad_2]